۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

زندگی ما

بچه که بودیم؛ تابستانها صبح زود از خواب بیدار می شدیم و در پی پدر به زمین کشاورزی می رفتیم و با تمام توان درو می کردیم و آنچه به ما انرژی می داد اندکی ماست بود و نانی که به دست مهربان مادر پخته شده بود. از سر زمین هم که بر می گشتیم برنج و روغن نباتی کوپنی دولت جنگ. ساعت به 9 شب نرسیده بود که زیر نور چراغ مرکبی خوابمان برده بود. و چه راحت بودیم که نمی فهمیدیم!!!!
حالا بعد از بیست و چند سال صبح؛ خسته و خمار از شب بیداری با چشمهای پف کرده, اولین کاری که می کنی دکمه لپ تاپو فشار می دی تا با روشن شدنش چشمهات هم از خواب خالی شود. اول جی تاک و مسنجر و... را یه نگاه می کنی و ایمیلهاتو چک می کنی تا ببینی از اون دور دستها چه خبر. کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند برایمان چه نگاشته اند. سری به فیس بوک و وبلاگتم می زنی و نظرات را چک می کنی. یه صبحونه سر دستی با چند تا نون تست می زنی که پشت سیستم غش نکنی. آره حالا شدیم یک آی دی و یک آدرس اینترنتی. حالا از همه چیز سر در میاری. حالا دوستت که هزاران کیلومتر ازت دور است با یک آی دی و یک آدرس احساسش می کنی. حالا تو می فهمی. و وقتی هم بفهمی دیگه خوشبخت نیستی. حالا نگرانی هایت از جنس دیگری است. چند تا چرخ هم توی مقالاتت می زنی که کاری هم کرده باشی. و دوباره خبر خوانی و چت. اینقدر این کار را ادامه می دهی که یهو ساعت را گذشته از نیمه شب می یابی و دوباره خواب آشفته...
بچگی ها برایمان دانستن پایتخت کشورها افتخاری بود که حتی در تلویزیون هم این افتخارات پخش می شد. ولی حالا دیگه برایمان این پایتختها غریب نیست چون هر کدام از آنها با یکی از بهترین دوستانمان گره خورده است. اون روزها وقتی اسم خارج به میون میومد یک هاله عجیبی در ذهنم نقش می بست وقتی که در گرماگرم مرداد ماه داس بر ساقه گندم می کشیدم هرگز فکر نمی کردم که این خاک روزی برایم غریب گردد و آدمهایی که هیچ وقت ندیده بودم و فقط چند تا عکس از آنها در کتابهای درسی می دیدم باید دوستشان بداری و به قول دوستم علی در آلمان یک لبخند پلاستیکی هر روز تحویلشان دهم.
به کجا خواهیم رفت؟

۱ نظر: