۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

8/8/88

درست 8 سال پیش بود که مدرک کارشناسی ارشد را گرفتم. حالا دیگه وقتش بود که لباس خدمت سربازی را بر تن می کردم. یادش به خیر با مساعدت معاون پژوهشی آن زمان دانشگاه آزاد قرار شد به عنوان امریه در یکی از واحدهای این دانشگاه مشغول به خدمت بشم. روزی که برای تعیین محل خدمت به سازمان مرکزی رفتم اصلا نمی دانستم سرنوشت چه برایم خواهد نوشت.
وارد دفتر دکتر اقبالی( پیرمردی بد اخلاق و جدی ولی دوست داشتنی) شدم. اسم ورشته تحصیلی را پرسید وگفت: "رشته شما مورد نیاز نمی باشد" با لبخندی گفتم : ولی من برای تعیین محل خدمت آمدم. پیرمرد نگاه دوباره به من کرد و کشوی میزش را باز کرد و لابلای پرونده ها, پرونده ام را پیدا کرد و گفت: " خوب کجا می خواهی بری؟" گفتم هر جا شما بفرمایید.  گفت تهران که نمی شه ولی بین سبزوار, بیرجند و دامغان یکی را می تونی انتخاب کنی. من که اصلا نمی دونستم این شهرها کجا هستند. یه نگاهی به  پشت سرش کرد وجای شهرها را  روی نقشه نشون داد. من هم گفتم خوب می رم دامغان!!!
جالب بود برام وقتی اولین ترم وارد واحد دامغان شدم هنوز شبیه مدرسه بود و با شکل و شمایل امروزی زمین تا آسمان تفاوت داشت.  مدتی بعد از ورود, مدیریت گروه تازه تاسیس صنایع غذایی را به من سپردند و آرام آرام این گروه شکل گرفت. خاطره ها دارم از آن دوران که اگر عمری باقی باشد بعضی از آنها را بیان می کنم. اولین گروه فارغ التحصیل که ورودی 80 بودند با همدیگه قرار گذاشتند که در تاریخ 8/8/88 دوباره به دانشگاه بازگردند و به یاد روزهایی که با هم بودند جشن بگیرند. قرار بود من هم در این جشن باشم ولی حیف که هزاران کیلومتر از آنها دور بودم. و حالا من ماندم و ایمیلهای پر از لطف آنها و من ماندم آرزوی موفقیت همشون و دیدن دوباره آنها...
 اون روزی که این قرار را می گذاشتند چقدر دور می نمود؟ ولی چه زود آمد و چه زود هم گذشت. " و چه زود دیر می شود..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر